آنجا که تنها دستان تو باشد و هیچ نوری جز یاد تو بر من نتابد، هیچ راهی باز نباشد جز آغوش تو و هیچ کلامی نباشد جز کلام تو
من اکنون آنجا هستم
تو آن برگ سبز سربرآورده از میان یخبندانی که سبزی تو امیدیست برای باقی ماندن، که شاید برفها آب شوند که شاید آفتاب گرم بتابد و نسیم خنک بوزد تا میان جنگ بین گرمای آفتاب و خنکای نسیم برقصیم.
میبینی؟ انگشتان کبود و صورت یخ زدهام در ته تاریکی این شب زمستانی که سالهاست رنگ سپیدهی صبح به خود ندیده به یاد تو شوق و شور رقص در بهار دارد.
هنوز آنقدر قوی هستم که بخواهم و بمیرم قبل از این که از پا دربیایم و بمیرم اما امید به با تو رقصیدن قویتر است
این چیزیست که من میخواهم. این چیزیست که من دوست دارم و این همان لحظهی زیبای کنار تو روی چمنها لم دادن و از خیال حرف زدن و خندیدن است