صفحه نود و چهارم دفتر لامپ

آنجا که تنها دستان تو باشد و هیچ نوری جز یاد تو بر من نتابد، هیچ راهی باز نباشد جز آغوش تو و هیچ کلامی نباشد جز کلام تو

من اکنون آنجا هستم

تو آن برگ سبز سربرآورده از میان یخبندانی که سبزی تو امیدی‌ست برای باقی ماندن، که شاید برف‌ها آب شوند که شاید آفتاب گرم بتابد و نسیم خنک بوزد تا میان جنگ بین گرمای آفتاب و خنکای نسیم برقصیم.

میبینی؟ انگشتان کبود و صورت یخ زده‌ام در ته تاریکی این شب زمستانی که سال‌هاست رنگ سپیده‌ی صبح به خود ندیده به یاد تو شوق و شور رقص در بهار دارد.

هنوز آنقدر قوی هستم که بخواهم و بمیرم قبل از این که از پا دربیایم و بمیرم اما امید به با تو رقصیدن قوی‌تر است

این چیزی‌ست که من می‌خواهم. این چیزی‌ست که من دوست دارم و این همان لحظه‌ی زیبای کنار تو روی چمن‌ها لم دادن و از خیال حرف زدن و خندیدن است

صفحه نود و سوم دفتر لامپ

مرا دید که غمگینم. پرسید و گفتم طوفان آمده بود؛ سرم شکافت
پرسید طوفان از کجا آمد؟ چه چیز به سرت خود؟
سر من شکسته و از آن خون میریزد. چه تفاوتی دارد طوفان از شمال باشد یا جنوب و یا سرم به میز خورده باشد یا کتابخانه
گفت شاید فهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاد کمی آرامت کند
راست می‌گفت من هم روزهای اول مدام میپرسیدم طوفان از کجا آمد؟ چه چیز در تنم فرو رفت و سرم به کجا خورد؟ آنقدر پرسیدم که از پا افتادم
اما اول باید زنده باشم و نجات پیدا کنم شاید سال‌ها بعد به دنبال دلیل گشتم
هر لحظه از دست و پا زدنم در تلاشم تا روی خوش زندگی را، شکل زیبای روزها را، نور را و هرآنچه شادی تصور می‌شود بیابم.

سی و اندی سال است که دست و پا میزنم و بعد از این هه سال فکر می‌کنند درد برای من لذت است و مرام و راه من است.

اینجا شاید جایی بود که یک لحظه دست از تقلا برداشتم و شکست را قبول کردم

خودم میخواهم همیشه دردمند باشم؟ ضعیفم و چون جز درد چاره‌ای ندارم آن را همیشه کنار خود نگه می‌دارم؟

شاید به اشتباه می‌دانم زندگی چیست

شاید زندگی این نیست

صفحه نود و دوم دفتر لامپ

برای چه مچاله و مغموم پشت ریه‌های خسته و چروکم میتپی؟

من هر آنچه از کلیشه در کوله‌ام داشتم بیرون ریختم و حالا شاید سبک‌تر شدم و همچون تکه ابری کوچک و سفید در آسمان آهسته شناورم

نترس ای دل رنجور! من از هر آنچه در تمام عمر آزارم می‌داد رها شدم و تمام زندگی‌ام را در جعبه‌ای گذاشتم و آتش زدم، تا از میان آتش زندگی تازه‌ای جوانه زند.

تا شاید لبخند زنم؛ بی‌آنکه از ریشه‌ها حرفی زده باشم!

شاید اینبار به جای نفرت سیب چیدم!

ای جان بر لب آمده، من از هر لحظه‌ای که در اکنونم هست می‌ترسم اما خسته‌تر از آنم که از ترس زانو بزنم

از من نپرس که از زندگی چه می‌خواستم. از من نپرس از چیزی که نمی‌خواستم.

کاش تلخی زندگی دارو بود که به امید طی می‌شود. تن بی‌جان و زبان قاصرم تنها به امید بودن توست که به دنبال پادزهر زندگی نیست

پرسیدی که از من چه ماند؟ و کاش توانی بود تا پاسخ می‌دادم “هیچ”

صفحه نود و یکم دفتر لامپ

توانستم تو نباشم

و من، کسی شد که نه شبیه تو است و نه شبیه آنچه بود

من دردی شدم که نمی‌شناسمش و زخمی شدم که نمی‌بینیش

من آن شدم که نه تو می‌شناسی و نه خود خواهم شناخت.

سایه‌ای که به چشم تو، عامل سیاهی است در حضور نور هیچ است و من همان سایه‌ام که عامل هیچ چیز نیستم

نور را به خود بتابان تا ببینی چه هستی

پانویس بیست و هشتم دفتر لامپ

خواستم درد را بنویسم

اشک شد

اشک را مانع شدم؛ درد در قلبم ته نشین شد

حالا منم و دردی که نمی‌توان گریست، و دردی که نمی‌توان نوشت

صفحه نودم دفتر لامپ

نمیدونم چرا حس خوبی به خودم ندارم، فکر میکنم ضعیف هستم یا بچه‌ای که بزرگ نشده

من با خودم کلنجار میرفتم و زمان‌هایی هم بود که تمام تلاشمو کردم

شاید خیلی زود شروع کردم به تلاش کردن

شاید اون زمانی که به کمک نیاز داشتم کمک نخواستم یا نداشتم

هر چی بود الان دیگه خسته شدم و با اینکه حس میکنم دارم از پا درمیام هنوز عذاب وجدان دارم که باید بلند شم و ادامه بدم

عذاب وجدان سنگینی میکنه روی شونه‌هام و منِ خسته، هاج و واج فقط میتونم گذر روزهایی که هیچ کاری براشون نمیکنم رو تماشا کنم

دوست دارم مثل یه قهرمان بلندشم و دوباره ادامه بدم ولی من نه قهرمان هستم نه انگیزه‌ای برای قهرمان بودن دارم

من فقط میخوام خودم باشم نه اون چیزی که فکر میکنم باید باشم.

پانویس بیست و هفتم دفتر لامپ

آسیاب به نوبت مسلم خان

یادآر آن زمان که به تازیانه خواستی تسلیم خدایت شویم و حال خدای زاده نشده و مرده‌ی تو تبل تو خالی و پوسیده‌ای‌ست که حتی صدایی برای التماس بخشش از ما ندارد.

از میان هزاران ما، دستان یکی به گردنت برسد کافی‌ست و تو عمیقا تنها خواهی بود و میان خون و سجاده‌ی متعفنت تنها خواهی مرد

لامپ سوخته

پانویس بیست و ششم دفتر لامپ

گیرم که به ما عاشقی آموختنی نیست

شیرینی شادی به دهان دوختنی نیست

وان لب که ز گل خنده‌ی ما شاد بماند

گیرم که بدوزند و بگویند خوشی نیست

من کنده ز دنیای توام محتسب پیر

خواهی که نخواهی و بگویی شدنی نیست

لامپ سوخته

صفحه هشتاد و نهم دفتر لامپ

تو مگر مسافر آن هواپیما نبودی که هر روز بعد از ظهر رد سفیدش را روی آبی بی لکه‌ی آسمان میدیدم؟ تو مگر مالک آن صدای آواز خواندن توی کوچه نبودی وقتی تازه از خواب بیدار می‌شدم و نای بلند شدن و آمدن کنار پنجره برای دیدنت را نداشتم؟ تو مگر گلدان سبز و پر طراوتی نیستی که هر لحظه نگاه کردن به آن مرا از هر چیز جدا میکند؟
که این چونین به شوق تو در التهاب ماندم من
آن گل سرخ مگر از دستان من نیفتاد وقتی حواسم پرت بود؟
آن بوی خوش از تو است که در ذهنم مانده

تو شوق و شوری. به هر چیزی از تو اشتیاق میگیرم. فکر میکنم و میخندم، دلتنگت می‌شوم و میخندم و چنان به تو محتاج می‌شوم که خود را فراموش میکنم

قلبم را پس نده! من بی‌تو چیز زیبایی ندارم

مرا نشناس، مرا جستجو نکن؛ بگذار پیش تو غریبه‌ای در امان باشم و به جایش تصورم کن؛ همانگونه که می‌خواهی. تجسمم کن؛ همانگونه که دوست می‌داری. عشق تو مرا همان میکند که باید. اما نه به خیال بلکه به تدریس

تو یادم می‌دهی خوب باشم تو یادم میدهی قوی باشم و تو بهترین معلم دنیایی

تو چقدر مهربانی و چقدر بخشنده. مثل نسیم خنک آخر تابستان

تو را به اندازه‌ی تمام دلتنگی‌هایمان دوست دارم (و تو خوب می‌دانی چقدر زیاد)

عاشق تنهایی هستم و اما تنها شدن بعد از تو عاشق عذاب بودن است. تو را می‌خواهم و تو را می‌خوانم

مثل التماس به نم باران وقتی هوا ابری‌ست و زمین خشک و گرم

تلاش غریبانه‌ای‌ست بوییدن عطر گیسویت از این همه فاصله
نفس‌های عمیق برای رهایی از دلتنگ تو بودن
دوستت دارم و هر کجا باشی دوستت خواهم داشت

لامپ سوخته